شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یک سالگیت مبارک !!

امروز وبلاگت یک ساله شد ... از اولین پستی که مامان برات نوشت 365 روز میگذره ... ولی ... حاله اون روز مامان با حاله امروزش زمین تا آسمون فرق داره روزا و لحظه های زیادی رو اومدم و با عشق برات نوشتم ... یه روزای با یادت و یه روزای با حضورت ... توی این مدت لحظه های تلخ و شیرین زیاد داشتیم ... از ماههایی که بخاطر نبودنت غصه خوردم ... تا روزایی که عزیزام رو از دست دادم تا روزی که صدای قلبت رو شنیدم و روز به روز بزرگتر شدنت رو حس کردم ... تا همین لحظه که با وجود اینکه مامانی خسته است و دلش درد میکنه شما داری سرحال و قبراق بازی میکنی !!! بابت همه ی روزای خوب و بدی که گذروندم خداروشکر میکنم ... نمیخوام تکرار مکررا...
30 دی 1390

یادداشت 124 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار زندگیم چهارشنبه صبح بعد از صبحانه مشغول دوختن ملحفه های شمدی و پرده شدم . .. مامان بزرگ هم هر نیم ساعت میومد و خیاط خونم رو تعطیل میکرد و مجبورم میکرد دراز بکشم !! بابایی هم زنگ زد و گفت که داره میاد ... هووووررررراااااا تا ساعت 5 بعداز ظهر همه ملحفه هارو دوختم ... پردمونم خیلی خوشگل شد ... خیلی هم خسته شدم ... فوری دراز کشیدم و خوابم برد ... ساعت 7 بابایی رسید با یه عالمه خرت و پرت ... با مامان بزرگ نشستیم و ماهی ها و گوشتها رو مرتب کردیم ... تو این فاصله هم بابایی رفت تا دوش بگیره ... برامون لواشک هم خریده !! بعدشم شام و حرفهای اینور و اونور و بعدشم خواب .... البته مامان بزرگ خوابید و من و با...
29 دی 1390

یادداشت 123 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم امروز یه عالمه راه رفتیم و حسابی خسته شدیم ... صبح با مامان بزرگ و خاله جون رفتیم بازار مولوی تا برات ملحفه بگیرم ... تا بیدار بشیم و صبحانه بخوریم و خاله جون بیاد و اینا ساعت شد 1 ... رفتنی آژانس گرفتیم ... چون نمیشد با مترو رفت .. بخاطر شما ... بعدشم کلی تو بازار دور زدیم و مامانی همه چیز دلش میخواست !! ملحفه های نینی ها هم اصلا" خوشگل نبودن !! بالاخره بعد از کلی گشتن و زیرو رو کردن بازار یه مدل پسندیدم که الان ازش خوشم نمیاد !! بعدشم یه پتو خریدیم برات ... بعدشم مامانی برای خودش 3 تا شمدی خرید !! (چشم بابایی رو دور دیدم ) بعدشم ... برای اتاق خواب یه پرده خریدم ... البته پرده ساده ها ... بعدشم مامان بزرگ یه چاد...
27 دی 1390

یادداشت 122 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان دیشب بعد از آروم شدن من بابایی زنگ زد شمال و وقتی مامانش گفت که هنوزم حالش سرجا نیست بازم بابایی هوای شمال کرده ... یه مدلی نگام کرد که واقعا" دلم براش سوخت .. ولی چیزی نگفتم ... نظر ندادم که برو یا نرو!!! تا آخر شب هی به من گفت خوبی ...منم گفتم من خوبم ... آخر شب دیدم خیلی تو خودشه .. گفتم دوست داری برو به مامانت سر بزن !!! گفت واقعا" ؟ گفتم اگه دوست داری برو ... خیلی خوشحال شد ... گفت تو و بهداد چی ؟ گفتم ما که خوبیم ... گفت وسایلم رو جمع کنم ... گفتم آره ... گفت پس تو هم جمع کن . فردا هر وقت بیدار شدیم من میرم ... هر دو لوازممون رو جمع کردیم ... برعکس همیشه که تو اینجور وقتا چشمام پر از اشک میشد ای...
26 دی 1390

یادداشت 121 مامانی و نینی گولو

پسره مامان چهارشنبه صبح با بابایی رفتیم خانه ی بهداشت ... نیم ساعتی منتظر نشستیم تا خانوم ماما بیان ... همراه من یه مامان قلنبه دیگه هم بود البته 10 هفته از من جلوتر بود و خیلی هم خوشحال که به روزای آخر بارداری رسیده ... خانوم ماما اول کارای ایشون رو انجام دادن ... بعدشم نوبت من بود ... فشارم 12 رو 8 ... وزنم 77 ... نبضم 105 ... دمای بدنم 37.4 . .. بعدشم روی تخت دراز کشیدم و خانوم ماما شروع کرد با انگشتاش روی شکمم رو لمس کردن ... بعدشم بهم جای دست و پا و قمبلت رو نشون داد ... بعدشم صدای قلبت رو گوش کرد ... 150 بار در دقیقه ... ارتفاع رحمم هم خوب بود و گفت که اصلانم شیکمت کوچیک نیست و به اندازه سن بارداریته !! و من نباید ...
25 دی 1390

یادداشت 120مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم ... پسرم روز جمعمون که به استراحت گذشت شنبه ... بابایی صبح رفت خرید ... بعدشم جواب آزمایشم رو گرفت .. خداروشکر تست پروتئین 24 ساعتم نرمال بود و مامانی بسی خوشحال شد ... و البته تا شب مشغول ادا کردن صلواتهای نذر شده بودم !! ولی خیالم راحت شد که مسمومیت حاملگی ندارم با اون فشار خون نجومی که دکتر میگه !!! حالا هفته بعد میرم پیشش تا برگه آزمایش رو بکنم توی چشمش !!!   مسافرت بابایی هم فعلا افتاده برای هفته بعد !! پیشنهاد داد که اول خونه رو تر و تمییز کنیم بعد من میرم !!! البته من هنوزم امیدوارم که پشیمون بشه و نره !!  ا مروز عمه جونت زنگ زد و حالمون رو پرسید ... تازشم با یه لحنی حاله پسر طلام رو پرسید که انگ...
20 دی 1390

یادداشت 119 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم روز دوشنبه ساعت 6 بابایی رفت اداره منم نماز خوندم و میخواستم بخوابم که دیدم مامان بزرگ مشغول آماده کردن خمیره !! ( اشتباه نکن ..ما هنوزم تو شهر بزرگ تهران زندگی میکنیم !!) مامان بزرگ هر از گاهی بساط پخت نون محلی رو براه میندازه ... من خوابیدم و مامان بزرگ هم مشغول کارش بود ... ساعت 8 رفتم آزمایشگاه ... بازم یه سرنگ گنده خون ازم گرفتن .. آقاهه دیگه منو میشناسه !! اولش پرسید آز قبلیت مشکل پیدا کرده ؟! و من گفتم نه ... یه سری دیگست !! هوا بارونیه و من دلم میخواد همینجور زیر بارون راه برم ... دورتزین مسیر برگشت رو انتخاب کردم و مسیر 5 دقیقه ای رو نیم ساعته اومدم ... همین پیاده روی حسابی گرسن...
15 دی 1390

یادداشت 118 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی مامان پنجشنبه ... بابایی اداره بود ... منم لم داده منتظر حرکت کردن شما . . .. دیگه داشت اشکم در میومد !! دلم میخواست بیام ببینم کجای این یه ذره شکم قایم شدی !!!!!!!!!!!! لباسم رو دادم بالا و نشستم به نگاه کردن ... دیدم شما گل پسر داری وول میخوری ... البته اونقدر آروم حرکت میکردی که من هیچ حسی نداشتم و فقط پوست شکمم حرکت میکرد!!!!!!!!!!!!! از این کارت ختدم گرفته بود ... این چه کاری بود آخه !!! خیالم راحت شد ... البته تا شب همین یه ذره حرکت رو هم تکرار نکردی !!!! وقتی کارت رو برای بابایی تعریف کردم کلی خندید و گفت که فکر کنم از این بچه های آب زیرکاه باشه !!!!!!! جمعه ... برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه نذاشتی بخوا...
11 دی 1390

خاطرات نینی گولو از زبان خودش !!

!!!!!!!!!!!!!!!! شروع : تا چند وقت پيش نبودم اما حالا زندگي را شروع كرم و فعلا براي مسكن رحم را براي چند ماه اجاره كردم...البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بيرون مي اندازد و تمام وسايلم را هم مي گذارد توي كوچه !!!!!!!!! اظهار وجود : هنوز كسي از وجودم خبر ندارد .البته وجود كه چه عرض كنم .هرچند ساعت يكبار تا مي خواهم سلول هايم را بشمرم همه از وسط تقسيم مي شوند و حساب و كتابم به هم مي ريزد ... نگران نیستم ... چون تا چند وقت دیگر انگشتان ظریفم را در اعضای مادر فرو میکنم تا مرا دریابد !! زندان : گاهي وقت ها فكر ميكنم مگه چه كار بدي كردم كه مرا به تحمل يك حبس 9 ماهه در انفرادي محكوم كرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اينجا...
11 دی 1390

یادداشت 117 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم یکشنبه صبح هن هن کنان رفتم آزمایشگاه ... برای آزمایش قند ... مجبور شدم سه بار پله ها رو بالا و پایین کنم ... بماند !! تازشم بعد از خون دادن فشارم افتاد و مجبور شدم با کمک آقای پرستار برم یه کم دراز بکشم !! بار اولم بود که بعد از خون دادن فشارم اینجوری میافتاد ... یه کم دراز کشیدم و حالم جا اومد بعدشم راه افتادم اومدم خونه مامان بزرگ تا صبحانه بخورم و دو ساعت بعد برم برای مرحله دوم آزمایش ... برای مرحله دوم آزمایشم مجبور شدم بازم پله های آزمایشگاه رو برم پایین ... اما موقع بالا اومدن دیگه توان نداشتم ... دلم درد گرفته بود بدجوووور ... به زور خودم رو کشیدم بالا و مجبور شدم یه ربعی تو سالن بشینم تا حالم...
7 دی 1390